رژیا پرهام – ادمونتون
تعطیلات بهاره است و مدرسه تعطیل. پسرک برای چند روز به مهدکودک برگشته است. کلاس اول میرود و باسوادتر شده! مهربانیاش ولی همان است که بود؛ نابِ ناب.
پازل کانادا را برمیدارد و میگوید: «بیایید با هم این پازل رو سرِ هم کنیم و در مورد کشورمون گپ بزنیم؛ اسم استانها رو بگیم و توی نقشه پیدا کنیم که عمه کری کجا زندگی میکنه…»
خودش شروع میکند و خواهرش ادامه میدهد.
حرفشان که تمام میشود، نگاهی به من میکنند و میگویند: «نوبت توئه.» میگویم: «کشورم؟ خب، من دو کشور دارم، ایران و کانادا.» پسرک نگاهم میکند و میگوید: «مگه میشه؟ یعنی توی دو تا کشور به دنیا اومدی؟ یا توی دو تا کشور بزرگ شدی؟ یا وقتی دخترکوچولو بودی با خانوادهات توی دو تا کشور زندگی کردی؟» میگویم: «نه، یک کشور؛ ایران»
کمی فکر میکند و با لحن مهربانی میگوید: «فکر نمیکنی کشور تو ایرانه؟» میگویم: «درست میگی.» دلیلی نمیبینم از داشتن دو پاسپورت ایرانی و کانادایی بگویم و اصرار کنم که با توجه به قوانین، کانادایی هم هستم. عاقلتر از ما آدم بزرگهاست و حرفش حرف حساب.
نگاهم میکند و میگوید: «چه غمناک…، من هیچوقت دلم نمیخواد از کانادا برم. اگه یه روز کانادا رو ترک کنم و برم ایران زندگی کنم، هر لحظه دلم برای کانادا تنگ میشه.»
حرفی نمیزنم، حرفی ندارم که بزنم…
بلند میشود، من را توی آغوشش میگیرد و میگوید: «مطمئنم دلت برای ایران تنگ شده، ولی من خوشحالم که اینجایی.» کاغذی سفید برمیدارد، جلوی دستم میگذارد و میگوید: «پازل ایران رو نداریم، ولی میشه نقشهٔ ایران رو بکشی و در موردش حرف بزنی. مطمئنم که حرفزدن از کشورت تو رو خوشحال میکنه.»